پادشاهی در یک شب سرد زمستان،از قصر خارج شدهنگام بازگشت،سرباز پیری را دید که با لباسی اندک،

در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت :

چرا ای پادشاه.

امّا لباس گرم ندارم و مجبورم تحمّل کنم.پادشاه گفت :

من الان داخل قصر می روم،

و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.نگهبان،ذوق زده شد و از پادشاه تشکّر کرد.

امّا پادشاه به محض ورود به داخل قصر،

وعده اش را فراموش کرد.صبح روز بعد،

جسد سرمازده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند؛

در حالی که در کنارش،با خطی ناخوانا نوشته بود :

ای پادشاه،

من هر شب،با همین لباس کم،سرما را تحمّل می کردم،

امّا وعده ی لباس گرم تو،مرا از پای درآورد !!! 

" وعده ی پوچ ندهید ! "