وعده پوچ
پادشاهی در یک شب سرد زمستان،از قصر خارج شد. هنگام بازگشت،سرباز پیری را دید که با لباسی اندک،
در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت :
چرا ای پادشاه.
امّا لباس گرم ندارم و مجبورم تحمّل کنم.پادشاه گفت :
من الان داخل قصر می روم،
و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند.نگهبان،ذوق زده شد و از پادشاه تشکّر کرد.
امّا پادشاه به محض ورود به داخل قصر،
وعده اش را فراموش کرد.صبح روز بعد،
جسد سرمازده ی پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند؛
در حالی که در کنارش،با خطی ناخوانا نوشته بود :
ای پادشاه،
من هر شب،با همین لباس کم،سرما را تحمّل می کردم،
امّا وعده ی لباس گرم تو،مرا از پای درآورد !!!
" وعده ی پوچ ندهید ! "
+ نوشته شده در شنبه هشتم تیر ۱۳۹۲ ساعت 18:58 توسط مهسا
|