madrak
آدم ها را به میزان درکشان بسنج؛
نه به میزان مدرکشان؛
فاصله ی زیادی از مدرک تادرک وجود دارد ...!
آدم ها را به میزان درکشان بسنج؛
نه به میزان مدرکشان؛
فاصله ی زیادی از مدرک تادرک وجود دارد ...!
بعضی ها را هر چقدر هم که بخواهی،
"تمام" نمی شوند ...
همش به آغوششان بدهکار می مانی!
حضورشان "گرم" است،سکوتشان خالی می کند دل آدم را
آرامشِ صدایشان را کم می آوری !
هر دم،هر لحظه "کم" می آوریشان
آخ که چقـــــــدر کم دارمت
این همه حسود بودم و نمی دانستم؟!؟ به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت میکنند به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد به همه شان حسادت میکنم من آنقدر عاشقم که به طبیعت بدبینم طبیعت پر از نفس های آدمهاست که مرا وادار میکند حسادت کنم به تو و رویای نداشته ام.......
دل من آرام گیر،چه کسی قدر تو را میداند؟ به همین شاخه ی خشکیده ی بید هیچ کسی...
دل من آرام باش،به هراندازه شکستی کافیست ،دمی آرام باش، نم چشمان تو را چه کسی دیده بگو؟...
به همین شاخه ی خشکیده ی بید هیچ کسی...
حیف از توای دل من,حیف ازاین عشق,چه شنیدی جز گله؟ به همین شاخه ی خشکیده ی بید هیچِ هیچ.
و که میداند چه هست معنای هیچ؟؟؟...چه کسی جز دل من میداند؟ به همین شاخه ی خشکیده ی بید هیچ کسی...
شعر شب را تو بگو، میشِنَوَم... بگذار سوژه ی شعرت باشند... شعر دلتنگی شب های درازت تا که همدردی بخواند لحظه ای آسوده باشد...
با توام ای دل من، میشِنَوی؟ که قرار از تو گرفته؟؟؟ بی خیال،آرام باش...
به همین شاخه ی سرسبز امید،ارزشت تنها به عشق ورزیدن ست... تو نپرس، شکوه نکن، تو نگو به من چرا...
تو همان باش که باید باشی،نکندعوض شوی فردا تو را نشناسم!!
تو همان باش که باید باشی، تو به عشق خالقت عشق بورز...این زمینی دل ها را تو به حال خودشان وابگذار...
تو همان باش که باید باشی... سیل اشکت را بریز،اندکی سبک شوی...
گرچه شاید تو به مقصد نرسیدی اما، به همین شاخه ی سرسبز امید، این تو را بس که مسیرت پیداست...
میرسی آخر،کمی حوصله کن،رد پا را تو بگیر، میرسی به انتها... نکندعوض شوی...
دل من غمگین ست،چه کند آخراو؟ سر به تنهایی خویش برده فرو، ولی... قلب او در تپش عشق همین دل شکنانست، دلم ساکت باش،
دلم ارام باش،عاقبت روزی شود شاید بگویند حیف بود نیست دگر... شاید!...
اما به همین شاخه ی سرسبز امید میرسی آخر راه...
گربه پا سازند حریقی تا بسوزد آرزو یا بریزند جرعه جرعه از سرابی در سبو،خوبِ من! محکم بمان... نکندعوض شوی روزی تو را نشناسم...
خوب من!خوب بمان...هر که با تو هر چه کرد،تو فقط پای خودت محکم بمان... نکند عوض شوی ،دگر تو را نشناسم!!!
دلِ من! میدانی که چه قدر مقدسی و چه اندازه که تو باارزشی... تو بزرگی جا نمی گیری به زی پایشان...
تو بزرگی جا نمی گیری به زیر پایشان..
دل من!انتظارنکش آدمیان بر میل تو رفتار کنند، تو خودت باش ...گر سپاسی نشنیدی بی خیال،هر چه کردی تو برای قلب خود ارزش قائل شدی، قدر خود را تو بدان...
تکه ای از قلب خود را نکند جایی توجا بگذاری...گردِ کینه پرکند دنیایت، نَشِکَن،محکم باش...
میدانی این روزها مردم اطرافت بی نگاه به زیر پا،بی نگاه به طاق سقف، با عجله درگذرند...مراقب باشی نکندعوض شوی فردا تو را نشناسم...
خودمانیم دلم عوض شدی، اما... گرعوض شدی تو را بیمی نیست،
خدای توهمان عاشق خدای مهربانست که نراند بنده، یک جهان ازعشق او آکنده و تو خود میدانی که چه قدر به عشق تو پابنده...
گرهمه دنیا بگویند شکرایزد و تو رو گردانده باشی،او به عشق بر بنده اش پابنده...
یا خدا را تو بگو و زندگی آغاز کن...تو بخواه،او بیدرنگ میبخشه...
گرعوض شدی، به شوق او، به نام او، همان باش که باید باشی...
تو بگو با تکه تکه قلب خود: شکر خالق که عوض نشد هر چه من عوض شدم ...
شب من پنجره ای بی فردا روز من قصه ی تنهایی ها مانده بر خاک و اسیر ساحل ماهی ام ، ماهی دور از دریا پای من خسته از این رفتن بود قصه ام ، قصه ی دل کندن بود دل به هر کس که سپردم دیدم راهش افسوس ، جدا از من بود روح آواره ی من بعد از من کولی در به در صحراهاست می رود بی خبر از آخر راه همچنان مثل همیشه تنهاست . . . از : اردلان سرفراز