قصه های مادر بزرگ
از قصه های مادر بزرگ
از کلاغی که هیچگاه به خانه نرسید...
اصلا کلاغ بهانه بود
یک قربانی برای نرسیدن
برای شروع یک رویا
که به کابوسی تلخ منجر شد!
و زمان خلاصه شد در عقربه هایی ثابت...
عقربه هایی که قد کشیدند
بزرگ شدند
آنقدر که نفهمیدم
مادربزرگ امشب
زیر خروارها خاک
از مرگ کلاغ پیر
در زمستانی سرد و ساکت
قصه می گوید...!
آن سوی جمله هایم را
از دستانی که عصا شدند می فهمی
از قهوه تلخی که عمرم در آن حل شد...!!!
سید محسن امامی
+ نوشته شده در دوشنبه دهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 15:11 توسط مهسا
|