ehsasame
پرم از بوی نفرت و باروت
پرم از حسّ کشتن انسان
مرد کشتار جمعی ات هستم
یک سلاحم به دست سربازان
از خودم؟! نه بدم نمی آید
وحشی ام خون بریز در لیوان!
کیف کشتن دردیدن آدم
که نفهمیده اند ترسوها
لذت کام از زنی دارد
حس شلیک بین ابروها
آنقدر بوی خون بگیری و...
تا فراری شوند راسوها
خودکشی شکل مضحکی دارد
جای آن سعی کن درنده شوی
توی جنگ گلادیاتور ها
این تو باشی که هی برنده شوی
یک نفر را که تکه تکه کنی
روحت آزاد...تا پرنده شوی
عشق نسبت به مردم دیگر
یک سرش وصل می شود به جنون
مثل عشق پلنگ ها به شکار
وسط دست و پا زدن در خون
خوردن آنکه دوستش داری
چشم لیلی و کاسهء مجنون!!
متنفر شدم از آدم ها
نیش هاشان که باز می گردد
از ترحم ...کمک...و درک شدن
آه شکل گراز می گردد
با تبر قطع می کنم دستی
که به سمتم دراز می گردد!
هیجان موج می زند وقتی
کشته ها از هزار می گذرد
وسط مغز من در آن لحظه
خلایی با فشار می گذرد
آن چه در مغز بمب ها شاید
قبل یک انفجار می گذرد!!