خرد و خراب و خمید

می آمد از برج ویران ، مردی که خاکستری بود

خرد و خراب و خمیده ، تصویر ویرانتری بود

مردی که در خواب هایش ، همواره یک باغ می سوخت

وان سوی کابوس هایش ، خورشید نیلوفری بود

وقتی که سنگ بزرگی ، بر قلب آیینه می زد ،

می گفت : خود را شکستم کان خود نه من دیگری بود

می گفت با خود : کجا رفت آن ذهن پالوده ی پاک ؟

ذهنی که از هر چه جز مهر بیگانه بود و بری بود

افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتابش

زیبا و رنگین و روشن ، تصویر خوش باوری بود

طفلی که تا دیو ها را مثل سلیمان ببندد

زیباترین آرزویش یک قصه انگشتری بود

افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه تا صبح

مانند نارنج جادو ، آبستن صد پری بود

دردا که دیری است دیگر شور سحرخیزی اش نیست

آن چشم هایی که هر صبح ، خورشید را مشتری بود

دردا که دیری است دیگر ، زنگ کدورت گرفته است

آیینه ای کز صباحت صد صبح ، روشنگری بود

اکنون به زردی نشسته است از جرم تخدیر و تدخین

انگشت هایی که روزی مثل قلم جوهری بود

حسین منزوی

درخواست فال قهوه/تاروت/شمع

سلام دوستان تعداد درخواست ها زیاد شده فعلا به درخواستی پاسخ داده نمیشه تا فال قبلیا گرفته بشنAvazak.ir smili2 تصاویر زیباسازی وبلاگ (1)

1

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمیآید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم

غنچه شادی

بخدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید

در برابر خدا

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدا ی قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای
نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
 از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان
بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق
گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
 فروغ

خسته

از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
 بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
 آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تامل گفت
او یک +زن ساده لوح عادی بود
می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم
رو پیش زنی ببر غرورت را
کو
عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمیگردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمیرانم
ای زن که دلی پر از
صفا داری
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز
فروغ 

بیمار

بیمار

طفلی غنوده در بر من بیمار
با گونه های سرخ تب آلوده
با گیسوان در هم آشفته
تا نیمه شب ز درد نیاسوده
هر دم میان پنجه من لرزد
انگشتهای لاغر و تبدارش
من
ناله میکنم که خداوندا
جانم بگیر و کم بده آزارش
گاهی میان وحشت تنهایی
پرسم ز خود که چیست سرانجامش
اشکم به روی گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله خود نامش
ای اختران که غرق تماشایید
این کودک منست که بیمارست
شب تا سحر نخفتم و می بینید
این دیده منست که
بیدارست
یادم آید که بوسه طلب میکرد
با خنده های دلکش مستانه
یا می نشست با نگهی بی تاب
در انتظار خوردن صبحانه
گاهی بگوش من رسد آوایش
ماما دلم ز فرط تعب سوزد
بینم درون بستر مغشوشی
 طفلی میان آتش تب سوزد
شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت
بیماری
بر اضطراب و وحشت من خندد
تک ضربه های ساعت دیواری
 فروغ فرخزاد

خواب

خواب

شب بر روی شیشیه های تار
مینشست آرام چون خاکستری تبدار
باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار
در میان کاجها
جادوگر مهتاب
با چراغ بی فروغش می خزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو میکرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب ای سر انگشت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش
کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا
و
ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی
 فروغ فرخزاد

حلقه

حلقه

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
 همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن
پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است
 فروغ فرخزادhttp://www.jasjoo.com

رمیده

 رمیده 

نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم
آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
 به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در
خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
 furugh.f

اسیر خاک

خواهم که فریادی کشم از دست این جلادها
این حاکمان کینه جو، وین دیو خو، شیادها
از جور این آدمکشان، وز کین این نامردمان
برآسمان باید رسد، از توده ها، فریادها
با اینهمه بیدادها، دانم که آخر، بگسلد
با قدرت زحمتکشان، زنجیر استبدادها

زندانی

و تو ای زندانی قفست ویران باد 
نفست گرم برای فریاد
که نپندارد خصم 
مرد ازاده ی افتاده به بند 
سر سازش دارد
دل قوی دار رفیق 
که فرو می ریزد
کاخ پوشالی استبدادی
و بر این ویرانه
و همه زندانهاش
کاخ آزادی ایران
بر پا می گردد
گرچه فریاد گلو گیر شده است
لیک 
باد ها شعله وزند
و نفس ها همه تفت
و بدان هم زنجیر 
کاین همه
مژده ی رستاخیز است

شفیعی کدکنی

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن

نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن
ای نگاه تو پناهم !‌ تو ندانی چه گناهی ست...
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن
تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن
دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن
امشب اشک من آزرد و خدا را که چه ظلمی ست
ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن
سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن
شفیعی کدکنی

هنرنمایی با فنجان قهوه

صلوات

صاحب الزمان (عج) - پیامبر اکرم(ص):هر کس بر من صلوات زیاد بفرستد از تلخی مرگ و جان کندن ایمن گردد.

خبر

آفتاب: وزیر آموزش و پرورش خطاب به دانش آموزانی که در هوای سرد حیاط مدرسه برای شرکت در مراسم هوای پاک ایستاده بودند، گفت: مواظب باشید پایتان لیز نخورد یا دچار سرماخوردگی نشوید، چرا که اینجا هر اتفاقی که برای شما بیافتد، یقه ما را می‌گیرند. با گذشت بیش از 40 روز از حادثه تلخ آتش سوزی مدرسه در پیرانشهر و مصدومیت 28 دانش آموز هنوز 10 نفر از دانش آموزان به دلیل شدت سوختگی در بیمارستان‌های کشور مشغول مداوا هستند و انگشتان دست سه دانش آموز قطع شده است.

به گزارش خبرنگار مهر، 42 روز از روز تلخ 15 آذر امسال که بخاری کلاس چهارم ابتدایی مدرسه انقلاب اسلامی منطقه شین آباد شهرستان پیرانشهر آتش گرفت می گذرد و هنوز شش تن از دانش آموزان این حادثه در بیمارستان سوختگی اصفهان، سه نفر در بیمارستان مشهد و یک نفر در بیمارستان سینای تبریز با درد دست و پنجه نرم می کنند.

شدت سوختگی سه نفر از این 10 دانش آموز به حدی بود که جمعی از نمایندگان مجلس مجبور به نامه نگاری با رئیس جمهور برای اعزام این دانش آموزان به یکی از کشورهای اروپایی شدند اما این نامه نگاری ها فایده نداشته و اعزام آنها به خارج از کشور لغو شد.

هر چند به گفته نماینده مردم پیرانشهر و سردشت در مجلس شورای اسلامی وضعیت عمومی این دانش آموزان روبه بهبودی است اما قسمت تلخ این واقعه اینکه پزشکان به دلیل شدت سوختگی و عدم قبول پیوند مجبور به قطع انگشتان سه تن از دانش آموزان این حادثه شدند .
صبح 15 آذرماه سالجاری کلاس چهارم ابتدایی مدرسه انقلاب اسلامی روستای شین آباد آتش گرفت و در اثر آن تمام دانش آموزان مصدوم و روانه بیمارستان شدند.

در اثر این حادثه دو نفر از دانش آموزان به نام های "سیران یگانه" و "ساریا رسول زاده" جان خود را در اثر شدت جراحات جان خود را از دست دادند و 26 دانش آموز مجروح هستند.

قفس

«چرا مردم قفس را آفريدند 

چرا پروانه را از شاخه چيدند 
چرا پروازها را پر شكستند 
چرا آوازها را سر بريدند 
*
پس از كشف قفس، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
كلاف لاله سردرگم فروماند
شكفتن در گلوي گل گره خورد
*
چرا نيلوفر آواز بلبل
به پاي ميله هاي سرد پيچيد 
چرا آواز غمگين قناري
درون سينه اش از درد پيچيد 
*
چرا لبخند گل پرپر شد و ريخت 
چه شد آن آرزوهاي بهاري 
چرا در پشت ميله خط خطي شد
صداي صاف آواز قناري 
*
چرا لاي كتابي، خشك كردند
براي يادگاري پيچكي را 
به دفترهاي خود سنجاق كردند
پر پروانه و سنجاقكي را 
*
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلويي داد تا آواز باشد
خدا مي خواست باغ آسمان ها
به روي ما هميشه باز باشد
*
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولي مردم درون خود خزيدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولي مردم قفس را آفريدند.»

قیصر امین پور

مترسک

وقتی که او گفت:


"من خسته از راهم
دیگر نمی خواهم..."

وقتی که از پا و نفس افتاد

شد همنشین خاک
شد همصدای باد

آن وقت او تک شد
نامش مترسک شد


بیوک ملکی
از مجموعه شعر:"مترسک عاشق بود"